|
خدا پشت سر تنهايي همه ي آدمهاست
به پدرم ؛ ابراهيم من كوچك بودم و همه ي چيزهاي دور و برم بزرگ ، اما مي توانستم وقتي كنارت ايستاده ام اسم كوچه را بخوانم « مهرگان » و نگاهت كنم تا بفهمي خواندن را ياد گرفته ام . تو اما تمام حواست به نارنج هاي حاشيه ي كوچه بود كه عطرش با تن عزيز يكي بود . مي نشست كنار ديگچه ي كوچكي كه توي حياط علم كرده بود و مرباي بهار نارنج مي پخت . هر بار همين بود . بهار مي آمدي و تمام بهار نارنج هاي حياط را كه عزيز مربا مي كرد ، بر مي گشتي . حالا برگشته ام ، مثل تو . ايستاده ام سر همان كوچه ، اين بار دست توي دست مردي كه نمي دانم كي مثل تو مي رود و تنهايم مي گذارد . تنها رديف نارنج ها به كوچه وفادار مانده اند . ديوارها قد كشيده اند مثل من ، مثل تو وقتي مي ايستي كنار پنجره ، سيگار گوشه ي لبت كوچك مي شود . دودش خودش را مي كشد بالا . نمي توانم توي تاريك و روشن اتاقت و نوري كه از لاي پرده ها مي تابد ببينمت . تاريكي اين كوچه ي بي در رو مثل هميشه مي ترساندم . انتهاي اين بن بست و اين ديوار بلند كه تنها پنجره ي خاموشش اتاق توست . بايد مادر مي شدم ؛ مادر تو . بعد حتما اسمت را مي گذاشتم ابراهيم . نشدم . عزيز مي گفت « به چهل سالگي نرسيده مرگ خيلي از عزيزانت را خواهي ديد » عزيز من تو بودي ابراهيم . جان افتاده بود به تنت ، شكمم ورم كرده و ورم تا پاهام رسيده بود . لگد كه مي زدي ، درد مي پيچيد توي تيره ي پشتم و راه مي گرفت تا گردنم . تكيه مي دادم به ديواري كه عكست را زده بودم رويش ، تا دست بكشم به موهات كه مي خواستم لخت باشد و سياه رنگ چشمهات . تو روز به روز در من بزرگتر مي شوي ابراهيم و من هر روز مرثيه اي تازه برايت مي نويسم . مي نويسم و مي ترسم ، جيغ مي زنم . مي بندي ام به ستون توي تاريكي زير زمين « همه ي چيزهايي كه توي روشنايي هست توي تاريكي هم هست » نيست . سالهاست چشم مي چرخانم توي تاريكي اين خانه نيستي ، روشنايي تير چراغ برق كنار خانه هم نشانت نمي دهد . هزار بار هم كه صفحه ي آخر قرانت را بخوانم از من فرزندي به نام ابراهيم متولد نخواهد شد . مي خواهم تو را به دنيا بياورم ابراهيم . لالايي بخوانم برايت ، « بچه توي شكم صداي مادرش رو مي شنوه » اين را عزيز مي گويد و من برايت قران مي خوانم « خدايا به اسمت حفظش كن » . اشك مي ريزي بالاي سر عزيز كه رو به قبله اش كرده اي و قران مي خواني . مچاله مي شوم توي صداي عزيز كه آرام مي گويد « بيا اين جا عزيزكم » از جا كنده مي شوم . عزيز دستهاي كوچكم را مي گذارد توي دستهاي بزرگ و نرمت . دستهايش زبر است « مواظب بچه ام باش ، حالا بايد مادرش هم باشي » سر مي گذاري لاي موهاي عزيز و زار مي زني . تا شانه هاي لرزانت را تكان مي دهم ، بر مي گردي . مي نشيني توي نگاهم جاي عزيز . بغلم مي كني و لبهات را مي گذاري روي لبهام ، تبدار و گر گرفته مي بوسي شان . لبهات عطر بهار نارنج دارد از جاي لبهاي عزيز . مي گذاريمش توي تاريكي خاك . حالا مي تواند تا خداست خيالبافي كند . هميشه مي گفت « صدا و نور مزاحم خيالبافي آدمه » پنجره را مي بندم و چراغها را خاموش مي كنم . « مي گم عزيز ! هيچ كدوم اين درختها سيب نمي دن ؟ » « اينا نارنجند » عزيز را مي گذارم و مي دوم ، مي دوم و درختها را مي شمرم . تا برگردم و بگويم اين كوچه چند نارنج دارد ، نارنجها قد مي كشند ، شكمم بالا مي آيد ، عزيز كوچك و كوچكتر مي شود . عطر بهار نارنج گيجم مي كند . مي آيي و محكم به سينه ات فشارم مي دهي . زبري موهاي سينه ات را روي گونه هايم حس مي كنم « چرا توي تاريكي نشستي ؟ چرا نمي آيي پيش من ؟ » مي آيم مي نشينم روي ميزت . دلم نمي خواهد بنويسي ، مي خواهم نگاهم كني « مي شه وقتي مي نويسي اون يكي دستت توي دستم باشه ؟ » مي خندي و لپهام را طوري مي كشي كه خيال برم مي دارد كار بدي كرده ام . بغض مي كنم تا بغلم كني و قصه بگويي برايم . « اين رو هزار بار گفتي بعد كه همه ي باغهاي نارنج رو گشتن چي شد ، ها ؟ » چيزي از درون به جانم چنگ مي زند . انگار توي دلم رخت مي شويند . درد دارد ستون پشتم را از جا مي تركاند . ضعف دارم . چشمهايم سياهي مي رود . « چرا چراغها رو خاموش مي كني ، نمي ترسي تو ؟ » مي ترسم .« برام قصه مي گي ؟ » « آره! ولي بزار چراغ مطالعه روشن بمونه » نمي خواهم « پس بزار شمع روشن كنم اينجوري نمي تونم ببينم كي خوابت برده » خوابم نمي برد . شيشه ي آب بالاي سرم را سر مي كشم . تمام تنم خيس عرق است . از پنجره مي بينمت كه مي آيي . راه رفتنت را از برم . شمع ها را روشن مي كنم . موم شمع داغ مي ريزد روي دستم . دلم خنك مي شود . « بي فايده اس اين شمع كه تموم بشه دوباره خونه تاريك مي شه » « خوب يكي ديگه روشن مي كنيم اصلا همه ي شمعها رو روشن مي كنيم تا گرممون هم بشه » درد آرام مي پيچد توي تيره ي پشتم و رفته رفته بيشتر مي شود . مي گيرد و رها مي كند . لرز مي گيردم ، سردم است . « خاك سرده ، بي تابي ات تا وقتيه كه مرده ات رو نسپردي به خاك . همينكه گذاشتيش آروم مي شي ، خاك سرده » شمعها را مي بريم بالاي گور عزيز و روشنشان مي كنيم « پس كي براي عزيز مرثيه مي نويسي ؟ » غريب نگاهم مي كني مثل وقتهايي كه بر مي گشتي . مي پرسي « به خدا اعتقاد داري ؟ » « نه !» « پس كي تو رو آفريده ؟ » چادرم را مي كشم روي سرت « خدا ! عزيز گفته خدا محكم پشت سر تنهايي همه ي آدمها وايساده » بغض مي كني و باران مي گيرد . « بارونم مث تب مي مونه وقتي مي زنه به موهاي سياهت خوشگلتر مي شي » به سرم مي زند يكي از آن بلوزهاي تنگ بپوشم ، از آنها كه سينه هايم را بهتر نشان مي دهد . توي آيينه دستي به سر و رويم مي كشم و بي هدف راه مي افتم توي كوچه . بي خيال دستهايم را مي كنم توي جيبم و ذوق مي كنم كه لباسم اگر جيب نداشت با اين دستهاي آويزان چه مي كردم . به آسمان نگاه مي كنم ، خبري نيست . روي زمين هم چيزي براي ديدن پيدا نمي شود . همه جا تاريك است . حالم بد است . مي خواهم بالا بياورم . چيزي بيرون نمي آيد . « تا اولين عقو زدم ، پدرت فهميد داري مي آيي » دست مي كشد روي برجستگي شكمش توي عكس و بغض مي كند ، عزيز را مي گويم . « آمدنت بي قرارم كرده بود ، ماه آخر كلافه بودم ، حوصله ام داشت سر مي رفت » « حوصله ام سر رفته مي آيي بازي ؟ » عينكت را مي گذاري روي داستان جديدت « بازي كلمه خوبه ؟ » مي پرم روي ميزت روي دست نوشته هايت . « آ مث ؟ » تيز و تند مي گويم « عاشق » « نه ! آ مث آرامش ، ب مث چي ؟ » « بابا ، بستر » « آفرين گلم مث باز » « باز مث دكمه ، دكمه پيراهن » …. نمي دانم كي در هم لوليديم . اردي بهشت بود انگار . از صبح قلبم تاپ تاپ مي كرد . دستپاچه بودم و هول مي زدم براي همه چيز . از پشت پنجره مي شد سرما را حس كرد . برگ درختها مي ريختند ، لخت شدند . تو هم ديدي . ديدم كه مي آيي . دستهات را تا ته كرده بودي توي جيبت . نوك دماغت سرخ بود مثل وقتهايي كه سر مي گذاري توي لباس خواب عزيز و گريه مي كني . داشتم نگاهت مي كردم . نزديكتر مي شدي و صداي شر شر خون توي رگهام بلندتر مي شد ، صداي راه رفتن توي وجودم را بيشترحس مي كردم . انگار همه ي دنيا را جا داده بودند توي تنم و مي خواستند بكشندش بيرون . دلم لك زده بود براي چايي با عطر بهار نارنج . تا كتري را بگذارم روي اجاق و برگردم كنار پنجره ، نبودي . ترسيدم . كوچه تاريك شده بود . به خودم كه آمدم ديدمت چسبيده اي به من و سينه هاي نو رسته ام توي دستهات پير مي شوند ، پيش از آنكه بزايمت . درد مي گيردم . مي نشينم روي زمين . كلافه ام . عزيز مي گفت « درد خود مرض نيست ، نشونه اس » ايستاده اي كنار پنجره . زير نور چراغ برق توي كوجه مي بينمت . دود سيگار دارد از تو بالا مي رود . پشيمان نيستي انگار . بند بند تنم دارد از هم جدا مي شود . عزيز رفته . تو اما توي خوابم ، بيداري ام ، جلوي آيينه ، وقتي مي نشينم روي توالت ، بعد از دروغهام كه مي فهمي شان ، وقت دلواپسي ، همه و همه جا با مني ، هستي به اندازه همه روزهايي كه براي عزيز نبودي و حسرت بودنت را داشت . برايت عزيز شده بودم تا آبستنت شوم . سالهاست آبستن توام ابراهيم . كي به دنيا مي آيي ؟
فرزانه رحماني |
|