خدا پشت سر تنهايي همه آدمهاست

فرزانه رحماني
farzanehrahmany@yahoo.com

خدا پشت سر تنهايي همه ي آدمهاست

به پدرم ؛ ابراهيم
من كوچك بودم و همه ي چيزهاي دور و برم بزرگ ، اما مي توانستم وقتي كنارت ايستاده ام اسم كوچه را بخوانم « مهرگان » و نگاهت كنم تا بفهمي خواندن را ياد گرفته ام . تو اما تمام حواست به نارنج هاي حاشيه ي كوچه بود كه عطرش با تن عزيز يكي بود . مي نشست كنار ديگچه ي كوچكي كه توي حياط علم كرده بود و مرباي بهار نارنج مي پخت . هر بار همين بود . بهار مي آمدي و تمام بهار نارنج هاي حياط را كه عزيز مربا مي كرد ، بر مي گشتي . حالا برگشته ام ، مثل تو . ايستاده ام سر همان كوچه ، اين بار دست توي دست مردي كه نمي دانم كي مثل تو مي رود و تنهايم مي گذارد . تنها رديف نارنج ها به كوچه وفادار مانده اند . ديوارها قد كشيده اند مثل من ، مثل تو وقتي مي ايستي كنار پنجره ، سيگار گوشه ي لبت كوچك مي شود . دودش خودش را مي كشد بالا . نمي توانم توي تاريك و روشن اتاقت و نوري كه از لاي پرده ها مي تابد ببينمت .
تاريكي اين كوچه ي بي در رو مثل هميشه مي ترساندم . انتهاي اين بن بست و اين ديوار بلند كه تنها پنجره ي خاموشش اتاق توست . بايد مادر مي شدم ؛ مادر تو . بعد حتما اسمت را مي گذاشتم ابراهيم . نشدم . عزيز مي گفت « به چهل سالگي نرسيده مرگ خيلي از عزيزانت را خواهي ديد » عزيز من تو بودي ابراهيم . جان افتاده بود به تنت ، شكمم ورم كرده و ورم تا پاهام رسيده بود . لگد كه مي زدي ، درد مي پيچيد توي تيره ي پشتم و راه مي گرفت تا گردنم . تكيه مي دادم به ديواري كه عكست را زده بودم رويش ، تا دست بكشم به موهات كه مي خواستم لخت باشد و سياه رنگ چشمهات . تو روز به روز در من بزرگتر مي شوي ابراهيم و من هر روز مرثيه اي تازه برايت مي نويسم . مي نويسم و مي ترسم ، جيغ مي زنم . مي بندي ام به ستون توي تاريكي زير زمين « همه ي چيزهايي كه توي روشنايي هست توي تاريكي هم هست » نيست . سالهاست چشم مي چرخانم توي تاريكي اين خانه نيستي ، روشنايي تير چراغ برق كنار خانه هم نشانت نمي دهد . هزار بار هم كه صفحه ي آخر قرانت را بخوانم از من فرزندي به نام ابراهيم متولد نخواهد شد .
مي خواهم تو را به دنيا بياورم ابراهيم . لالايي بخوانم برايت ، « بچه توي شكم صداي مادرش رو مي شنوه » اين را عزيز مي گويد و من برايت قران مي خوانم « خدايا به اسمت حفظش كن » . اشك مي ريزي بالاي سر عزيز كه رو به قبله اش كرده اي و قران مي خواني . مچاله مي شوم توي صداي عزيز كه آرام مي گويد « بيا اين جا عزيزكم » از جا كنده مي شوم . عزيز دستهاي كوچكم را مي گذارد توي دستهاي بزرگ و نرمت . دستهايش زبر است « مواظب بچه ام باش ، حالا بايد مادرش هم باشي » سر مي گذاري لاي موهاي عزيز و زار مي زني . تا شانه هاي لرزانت را تكان مي دهم ، بر مي گردي . مي نشيني توي نگاهم جاي عزيز . بغلم مي كني و لبهات را مي گذاري روي لبهام ، تبدار و گر گرفته مي بوسي شان . لبهات عطر بهار نارنج دارد از جاي لبهاي عزيز . مي گذاريمش توي تاريكي خاك . حالا مي تواند تا خداست خيالبافي كند . هميشه مي گفت « صدا و نور مزاحم خيالبافي آدمه » پنجره را مي بندم و چراغها را خاموش مي كنم .
« مي گم عزيز ! هيچ كدوم اين درختها سيب نمي دن ؟ » « اينا نارنجند » عزيز را مي گذارم و مي دوم ، مي دوم و درختها را مي شمرم . تا برگردم و بگويم اين كوچه چند نارنج دارد ، نارنجها قد مي كشند ، شكمم بالا مي آيد ، عزيز كوچك و كوچكتر مي شود . عطر بهار نارنج گيجم مي كند . مي آيي و محكم به سينه ات فشارم مي دهي . زبري موهاي سينه ات را روي گونه هايم حس مي كنم « چرا توي تاريكي نشستي ؟ چرا نمي آيي پيش من ؟ » مي آيم مي نشينم روي ميزت . دلم نمي خواهد بنويسي ، مي خواهم نگاهم كني « مي شه وقتي مي نويسي اون يكي دستت توي دستم باشه ؟ » مي خندي و لپهام را طوري مي كشي كه خيال برم مي دارد كار بدي كرده ام . بغض مي كنم تا بغلم كني و قصه بگويي برايم . « اين رو هزار بار گفتي بعد كه همه ي باغهاي نارنج رو گشتن چي شد ، ها ؟ » چيزي از درون به جانم چنگ مي زند . انگار توي دلم رخت مي شويند . درد دارد ستون پشتم را از جا مي تركاند . ضعف دارم . چشمهايم سياهي مي رود . « چرا چراغها رو خاموش مي كني ، نمي ترسي تو ؟ » مي ترسم .« برام قصه مي گي ؟ » « آره‌! ولي بزار چراغ مطالعه روشن بمونه » نمي خواهم « پس بزار شمع روشن كنم اينجوري نمي تونم ببينم كي خوابت برده » خوابم نمي برد . شيشه ي آب بالاي سرم را سر مي كشم . تمام تنم خيس عرق است .
از پنجره مي بينمت كه مي آيي . راه رفتنت را از برم . شمع ها را روشن مي كنم . موم شمع داغ مي ريزد روي دستم . دلم خنك مي شود . « بي فايده اس اين شمع كه تموم بشه دوباره خونه تاريك مي شه » « خوب يكي ديگه روشن مي كنيم اصلا همه ي شمعها رو روشن مي كنيم تا گرممون هم بشه » درد آرام مي پيچد توي تيره ي پشتم و رفته رفته بيشتر مي شود . مي گيرد و رها مي كند . لرز مي گيردم ، سردم است . « خاك سرده ، بي تابي ات تا وقتيه كه مرده ات رو نسپردي به خاك . همينكه گذاشتيش آروم مي شي ، خاك سرده » شمعها را مي بريم بالاي گور عزيز و روشنشان مي كنيم « پس كي براي عزيز مرثيه مي نويسي ؟ » غريب نگاهم مي كني مثل وقتهايي كه بر مي گشتي . مي پرسي « به خدا اعتقاد داري ؟ » « نه !‌» « پس كي تو رو آفريده ؟ » چادرم را مي كشم روي سرت « خدا ! عزيز گفته خدا محكم پشت سر تنهايي همه ي آدمها وايساده » بغض مي كني و باران مي گيرد .
« بارونم مث تب مي مونه وقتي مي زنه به موهاي سياهت خوشگلتر مي شي » به سرم مي زند يكي از آن بلوزهاي تنگ بپوشم ، از آنها كه سينه هايم را بهتر نشان مي دهد . توي آيينه دستي به سر و رويم مي كشم و بي هدف راه مي افتم توي كوچه . بي خيال دستهايم را مي كنم توي جيبم و ذوق مي كنم كه لباسم اگر جيب نداشت با اين دستهاي آويزان چه مي كردم . به آسمان نگاه مي كنم ، خبري نيست . روي زمين هم چيزي براي ديدن پيدا نمي شود . همه جا تاريك است . حالم بد است . مي خواهم بالا بياورم . چيزي بيرون نمي آيد . « تا اولين عقو زدم ، پدرت فهميد داري مي آيي » دست مي كشد روي برجستگي شكمش توي عكس و بغض مي كند ، عزيز را مي گويم . « آمدنت بي قرارم كرده بود ، ماه آخر كلافه بودم ، حوصله ام داشت سر مي رفت »
« حوصله ام سر رفته مي آيي بازي ؟ » عينكت را مي گذاري روي داستان جديدت « بازي كلمه خوبه ؟ » مي پرم روي ميزت روي دست نوشته هايت . « آ مث ؟ » تيز و تند مي گويم « عاشق » « نه ! آ مث آرامش ، ب مث چي ؟ » « بابا ، بستر » « آفرين گلم مث باز » « باز مث دكمه ، دكمه پيراهن » …. نمي دانم كي در هم لوليديم . اردي بهشت بود انگار . از صبح قلبم تاپ تاپ مي كرد . دستپاچه بودم و هول مي زدم براي همه چيز . از پشت پنجره مي شد سرما را حس كرد . برگ درختها مي ريختند ، لخت شدند . تو هم ديدي . ديدم كه مي آيي . دستهات را تا ته كرده بودي توي جيبت . نوك دماغت سرخ بود مثل وقتهايي كه سر مي گذاري توي لباس خواب عزيز و گريه مي كني . داشتم نگاهت مي كردم . نزديكتر مي شدي و صداي شر شر خون توي رگهام بلندتر مي شد ، صداي راه رفتن توي وجودم را بيشترحس مي كردم . انگار همه ي دنيا را جا داده بودند توي تنم و مي خواستند بكشندش بيرون . دلم لك زده بود براي چايي با عطر بهار نارنج . تا كتري را بگذارم روي اجاق و برگردم كنار پنجره ، نبودي . ترسيدم . كوچه تاريك شده بود . به خودم كه آمدم ديدمت چسبيده اي به من و سينه هاي نو رسته ام توي دستهات پير مي شوند ، پيش از آنكه بزايمت . درد مي گيردم . مي نشينم روي زمين . كلافه ام . عزيز مي گفت « درد خود مرض نيست ، نشونه اس »
ايستاده اي كنار پنجره . زير نور چراغ برق توي كوجه مي بينمت . دود سيگار دارد از تو بالا مي رود . پشيمان نيستي انگار . بند بند تنم دارد از هم جدا مي شود . عزيز رفته . تو اما توي خوابم ، بيداري ام ، جلوي آيينه ، وقتي مي نشينم روي توالت ، بعد از دروغهام كه مي فهمي شان ، وقت دلواپسي ، همه و همه جا با مني ، هستي به اندازه همه روزهايي كه براي عزيز نبودي و حسرت بودنت را داشت . برايت عزيز شده بودم تا آبستنت شوم . سالهاست آبستن توام ابراهيم . كي به دنيا مي آيي ؟

فرزانه رحماني
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34090< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي